بعضی اوقات، چیزهای خیلی بی اهمیت سال های سال توی ذهنت می مونن و هر از گاهی از ناخودآگاهت سرک می کشن به زندگی امروز و تو با خودت فکر می کنی توی اون لحظه چی بوده که این طور موندگارش کرده؟ مثلا مشغول کار هستم، یه لحظه چشمهامو می ذارم روی هم تا استراحت کنم و برای هزارمین بار این صحنه میاد جلوی چشمم: یک میدونگاهی خلوت تو کمربندی یه شهر کوچیک نزدیک ساوه. ساعت دو و نیم بعدازظهره، هوا گرمه و باد ملایمی خاک رسی و سبک رو از روی زمین به هوا بلند می کنه. من نشستم توی ماشین و به جلو زل زدم. یه قوطی خالی نوشابه کوکا توی دست باد، دور خودش می چرخه. از شیشه نیمه باز، یه مگس میاد و می شینه روی فرمون. من صدای موسیقی رو پایین تر میارمو به حرکات رخوتناک مگس نگاه می کنم که انگار دنبال جای خنکی برای استراحت ظهر می گرده. بطری آب رو می برم سمت دهنم و با دست مگس رو می زنم تا بره از ماشین بیرون. بعد پشتی صندلی رو تا جایی که می شه عقب می برمو بهش تکیه می دم. چشمامو می بندم تا نورها و صداها به عقب رونده بشن و خواب بیاد و منو در آغوش بگیره.

هنوز هم نمی دونم چرا این صحنه همیشه در ذهنم تکرار می شه. شاید بدون این که خودم بدونم، اون روز سلول های بدنم احساس خوشبختی می کردن. 

منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود آهنگ جدید با لینک مستقیم angelaknjy2 log چادر، تاج عفت تکنولوژی تجهیزات نظافتی لباس زیر زنانه | لباس زیر | ست لباس زیر زنانه وب سايت رسمی روستاي خوانشرف نهبندان