الان سلول کوچولوهایی که تنها مونده بودن با همراهی نیروهای کمکی، تو رگ های من شروع کردن به سر و سامون دادن به اوضاع. تمام مدتی که زیر سرم بودم، داشتم به نحوه عمل سلول هام فکر می کردم تا این طوری زمان بگذره، زمانی که گاهی یک ساعتش، به اندازه یک عمر کش میاد.


پاهامو زده بودم به دیوار و بهشون نگاه می کردم که چطور هی رنگ پریده تر می شن. توی نوک انگشتام یه بی حسی، همراه با گز گز آروم حس می کردم. نسیم خنک دم غروب، از لای پنجره نیمه باز میومد توی اتاق و سر راهش، پره های کرکره عمودی رو به رقص می گرفت. صدای پچ پچ پره ها، مثل صدای دو هم رقصی که توی گوش هم زمزمه می کنن، روی بال نسیم تو اتاق پرواز می کرد. بوی خاک گلدونی که تازه بهش آب داده بودم، روی دست ها و لب هام می نشست. موهای بلندمو جمع کردمو انداختم پشت سرم، روی بالش. پاهامو آوردم پایین و روی پهلوی راست غلت زدم. چشم هامو بستمو به موهای پرپشت و فرفریش فکر کردم. به پیراهن کتونی قرمزش و چشم های قهوه ای روشنش. هر روز، زنگ آخر دم در مدرسه منتظرم بود. معنیش این بود که زنگ آخر از مدرسه خودش فرار می کنه. وگرنه نمی تونست اون ساعت دم در مدرسه دخترونه باشه. همین فرار کردن، براش اعتباری دست و پا کرده بود. حرفی نمی زدیم، فقط تا نزدیک خونه میومد دنبالم. یه بار هم یهو پیچید جلوم و گفت: دیگه با فرزانه نگرد. می دونستم چرا اینو می گه، ولی تصمیم نداشتم به حرفش گوش بدم. با خودم فکر کردم اگه بخوام باهاش ازدواج کنم، باید بهش بگم سیگار نکشه دیگه. چند روز پیش سیگار دیده بودم دستش. داشتم فکر می کردم، روم می شه باهاش حرف بزنم؟ احساس کردم گونه هام داغ شد، نه، من نمی تونم بهش بگم. شاید نامه بنویسم براش. یهو مامان اومد تو اتاق. گفت پاشو بیا بابات کارت داره. وای، توی یه چشم به هم زدن، گرگ و میش غروب، فرو رفت تو دل قیرآلود شب. بابا، هر وقت با من کار داشت، قطعا دردسری در راه بود. بلند شدم و رفتم پیش پدرم. هنوز نرسیده و دهن باز نکرده گفت: این پسره کیه میاد سر راهت؟ من: . 

پدر: کی چنین جراتی پیدا کرده؟ بذار من ببینمش. من تورو می فرستم مدرسه واسه این کارا؟

من:. / می دونستم گفتن هر کلمه، به جز برافروختن آتش خشم پدر، هیچ فایده ای نداره. می دونستم حکمش رو صادر کرده و حتما اجراش خواهد کرد. حرف زدن من هم فایده ای نداره. توی صورتش خشم بی پایان رو می دیدم، بدون ذره ای شفقت پدرانه. طوری عصبانی بود انگار که من یه رسوایی عظیم به بار آوردم. انگار که تو همون لحظه، با یه بچه توی بغلم ایستادم جلوش. انگار دشمن منه، نه پدرم. حرفی نزدم. گفت: برو از جلوی چشمام دور شو. موقع صحبت کردن، سیبیل هاش از خشم سیخ شده بود. آب دهنش پرت می شد بیرون و صداش می لرزید. رگ های چشم های روشنش پر خون شده بود. سرمو انداختم پایین، و با بغضی که داشتم، برگشتم به اتاقی که تاریک و ساکت، میزبان صدای جیرجیرک های اردیبهشت بود.

از فردا، هر روز ظهر، پدر با ماشین دم در مدرسه منتظرم بود. هر روز تا آخر سال. 

سال بعد از اون کوچه، ما دیگه رفته بودیم.

پ.ن: نسل قبل از ما، نوجوونی و عشق رو گناه کبیره می دونست. اونا خودشون از زندگی چیزی نفهمیدن و نذاشتن ما هم ازش چیزی بفهمیم. همه مردم محل، دشمن عشق بودن. عشق انگار با هرزگی فرقی نداشت در نگاهشون. این شد که پیر شدیم بی که جوونی بکنیم. 


زندگی این طوریست که یک بشر خوش شانس، تو کل زندگیش، فقط با یه نفر آشنا می شه و همون یک نفر، دقیقا همون آدمیه که تکمیلش می کنه، روحش رو و جسمش رو. اما یه آدم دیگه، روزی دویست و پنجاه** نفرو می بینه و می شناسه، اما هیچ کدوم اونی که باید باشه، نیست، که نیست که نیست.

* هوشنگ ابتهاج

** قطعا اغراقه


بعضی اوقات، چیزهای خیلی بی اهمیت سال های سال توی ذهنت می مونن و هر از گاهی از ناخودآگاهت سرک می کشن به زندگی امروز و تو با خودت فکر می کنی توی اون لحظه چی بوده که این طور موندگارش کرده؟ مثلا مشغول کار هستم، یه لحظه چشمهامو می ذارم روی هم تا استراحت کنم و برای هزارمین بار این صحنه میاد جلوی چشمم: یک میدونگاهی خلوت تو کمربندی یه شهر کوچیک نزدیک ساوه. ساعت دو و نیم بعدازظهره، هوا گرمه و باد ملایمی خاک رسی و سبک رو از روی زمین به هوا بلند می کنه. من نشستم توی ماشین و به جلو زل زدم. یه قوطی خالی نوشابه کوکا توی دست باد، دور خودش می چرخه. از شیشه نیمه باز، یه مگس میاد و می شینه روی فرمون. من صدای موسیقی رو پایین تر میارمو به حرکات رخوتناک مگس نگاه می کنم که انگار دنبال جای خنکی برای استراحت ظهر می گرده. بطری آب رو می برم سمت دهنم و با دست مگس رو می زنم تا بره از ماشین بیرون. بعد پشتی صندلی رو تا جایی که می شه عقب می برمو بهش تکیه می دم. چشمامو می بندم تا نورها و صداها به عقب رونده بشن و خواب بیاد و منو در آغوش بگیره.

هنوز هم نمی دونم چرا این صحنه همیشه در ذهنم تکرار می شه. شاید بدون این که خودم بدونم، اون روز سلول های بدنم احساس خوشبختی می کردن. 


دوست داشتن یعنی چی؟ به نظر من دوست داشتن دو تا نشونه داره، که اگه دیده نشن، اصلا دوست داشتنی در کار نیست، فقط مساله بالا و پایین شدن موقتی* هورمون هاست. اول این که وقتی کسی رو دوست داری، باید همه جانبه دوستش داشته باشی. برای همه لحظه های زندگی. برای همه حالات روحی. اگر کسی رو فقط در حال خاصی می خوایم و بقیه اوقات حتی به یادش هم نمی افتیم، این اسمش دوست داشتن نیست. دومین شرط دوست داشتن، از خود گذشتگی هست. اگر تونستی به خاطر کسی، از خواسته قلبی خودت بگذری، اون اسمش دوست داشتنه. اگر نمی تونی خواسته کسی رو به مصالح خودت ارجحیت بدی، اون هم اسمش دوست داشتن نیست. وابستگی کوتاهیه که اتفاقا ممکنه خیلی هم پرشور باشه، اما موندگار نیست.

* به مطلبی که نوشتم یه کم فکر کردم و دیدم در نهایت عشق هم مثل هوس، تحت تاثیر هورمون هاست. پس کلمه موقت رو به این جمله اضافه کردم. هوس، تغییر کوتاه مدت در ترشح دوپامین هست و عشق تغییر بلند مدت در ترشح  اکسی توسین.

پ.ن: عاشق مولکول ها هستم، قبلا گفته بودم.


دلم برای خوابیدن زیر درخت و بیدار شدن با نم نم بارونی که از لا به لای برگ ها، آروم می چکه روی صورتت و بیدارت می کنه، تنگ شده. برای خوردن یک ناهار ساده زیر همون درخت، و تکیه دادن بهش و لبخند زدن به دنیا، اگرچه دنیا روی زیباش رو از ما پنهون کرد. دلم برای همه دشت های سبز کمرنگ که با گل های ساده و صمیمی وحشی، وز وز زنبورها رو به خودشون جلب می کنن تنگ شده، در حالی که توی مغزم هزاران بد و بیراه قل قل می زنه که باید نثار عاملین زندگی سگی این روزها بشه.
آگاهی، به معنی انباشتن یک مشت اطلاعات در کشوهای شه مغز نیست. آگاهی به معنی استفاده درست از دانسته های هرچند اندک، در زمان و مکان مناسب است. آگاهی یعنی، معنای تناقض را درک کنی و سعی در تغییر شرایط متناقض داشته باشی. نمی شود که بهار، بوی سوز و سرما بدهد. سوز و سرما هم که تخیلی نیستند، دارند تا رگ و پی را می سوزانند، پس این بهار حقیقی نیست.
قبلا گفته بودم که هر کتاب، برای من ترانه ای می خواند. "کابوس های بیروت"*، با نوای شب لبنانی در هم می تند و اندوه آقا ژوزه**، با صدای مخملی ایگل پدر که از عشق می خواند هم رقص می شود. شیطنت های لیلی*** مرا به یاد امروز پیراهن غم می پوشم می اندازد و "نان و شراب"**** با صدای فولیسیانو و ترانه فرود آ مسیح در ذهنم نقش بسته. این روزها متوجه شده ام که وبلاگ ها هم آوازهای مخصوص به خود دارند. وبلاگ مهسا، مرا یاد ترانه خاطره یک شب مرضیه می اندازد و وبلاگ آن خفته
من فکر می کنم یکی از بزرگترین حماقت های بشر، مرزبندی خاک و نام گذاری مرام ها بود. این اسم ها و عقایدی که در کارت های شناسایی بی مصرف ما مهر می شوند، جز این که قرن هاست منشاء کشته شدن آدم ها باشند، هیچ کاربرد دیگری نداشته اند. یعنی اگر انسان مثل بقیه جانوران سکوت پیشه می کرد و روی هر چیزی، اسمی نمی گذاشت، کار به اینجا نمی کشید که ارزش انسانی تحت لوای فلان عقیده، بالاتر از ارزش انسان دیگری باشد که زیر پرچم کم قدرت تری به دنیا آمده است.
آدم وقتی این کتاب رو می خونه، خوب می فهمه که چطور یک نویسنده ژاپنی الاصل تونسته در بین نویسندگان انگلیسی زبان این طور به شهرت دست پیدا کنه. کتاب درباره پبشخدمتی هست که ضمن یک سفر، خاطرات خودش از سال های منتهی به جنگ جهانی دوم رو بازگو می کنه. چند نکته خیلی جالب توی کتاب بود. اولیش، نگاه حاکم بر کتاب، که سعی داره بگه زمان منتظر ما نمی مونه و گاهی از دست دادن یک فرصت کوچیک، می تونه روی تمام سرنوشت ما اثر بذاره.
چند روز گذشت؟ نمی دونم. روزهای اول درد جسمانی بود و بعد کسالت روحی هم بهش اضافه شد. نمی دونم کرونا بود؟ سرفه نداشتم اصلا. ولی حالم خیلی بد بود. هرچی که بود، مثل هر دردی، سنگین اومد ولی بعد واسه رفتن عجله ای نداشت. تو این مدت گاهی که کتاب می خوندم یا اخبار رو گوش می دادم، با خودم می گفتم اینو باید تو وبلاگ بنویسم. اینو باید بگم. حالا انگار رسالتی رو به عهده گرفتم! بعد با خودم فکر می کردم حالا اگه کلا ننویسی مگه چی می شه؟ هیچی.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آرین وب ایرانیان موبایل ملودی Fire بادکنک آرایی تولد و افتتاحیه ارغوانی های توی سرم! یک لینک دونی بزرگ و برتر سرگذشت روزهایم فروش تمامی ادویه جات